دیروز حافظ رو برداشتم اول یه تفالی زدم! بعد همینجور صفحاتش رو اینور و اونور می کردم و تیکه تیکه می خوندم و بهره می بردم تا رسیدم اول دیوان:
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
لسان الغیب زبان از غیب دارد.. مثل اینکه حافظ، این بیت ها رو برای امثال من گفته!! برای کسانی مثل من که پر از ادعا هستند... و مدعی هستند که ما عاشقیم!! ما یاریم... یا به زبون عامیانه تر: ما چاکر و مخلص معشوقمون هستیم!! کافیه لب تر کنه... تا هر کاری خواست انجام بدیم! ولی در اولین امتحانات الهی ای که همیشه بر سر راه مدعیان عشق قرار می گیره... به زمین میخورند!! همینطور مطالب از ذهنم می گذشت:
* شهادت امام صادق علیه السلام همان امامی که هزاران نفر در جلسات مباحثات ایشان شرکت می کردند و از ایشان تلمذ می کردند! حتما روایت سهل خراسانی و ماجرای تنور داغ را شنیده اید(کل روایت را در ادامه مطلب آورده ام). یا روایت های دیگر که امام غیر مستقیم به محبین خودشان که از سکوت امام شکایت می کردند، می فرمودند: اگر ما به اندازه انگشتان دست یار با وفا داشتیم حتما قیام می کردیم!
** جمعه انتظار و امثال من، که مدعی این هستیم که یار حضرت هستیم و اگر حضرت تشریف بیاورند و در کنار خانه کعبه اعلام ظهور کنند؛ در صف اول حمایت از ایشان.. دور حضرت حلقه می زنیم و در مقابل تیرهای دشمنان، خود را سپر بلای مهدی صاحب الزمان می کنیم!!!؟؟ ولی باز هم ظهور مقدر نشد... چرا که جهان را به ادعا نمی توان پر از عدل و داد کرد!!
*** حساب و کتاب نفس و بعد از آن نوبت این بود که در جمعه ای دیگر به احوالات خودم نگاهی بیاندازم؛ و ببینم در ایامی که بر من گذشت یار بوده ام یا بار!! و آنگاه می بینم غروب جمعه را که خورشید متواضعانه در افق آسمان فرود می آید و من هنوز بر مرکب سست ادعا سوارم!! و دل مهدی صاحب الزمان خونین تر از آسمان غروب...
پروردگارا... تو ما را ببخش آن زمان، که دعا کردیم و قلبهایمان آن نگفت که زبانمان! بار الها.. "بی معرفت" می خواهد یار باشد.. ولی راضی به این است که اگر یاری نتواند رساند، گردنش جایگاه ضربت ذوالفقار فرزند علی باشد!! که مگر با هلاکتش باری از روی دوش مولایش بردارد!!
فدای قدوم مبارکت.. پسر فاطمه
حکایت از این قرار است که: به دنبال بی احترامی ای که خلیفه وقت به امام صادق روا داشت سهل بن حسن خراسانی (از شیعیان آن حضرت) از خراسان به نمایندگی از شیعیان ایشان به خدمت امام صادق رسید! وقتی به خدمت امام رسید.. شروع کرد به سخن راندن که: آقا ما شیعه ی شما هستیم! شیعیان شما در خراسان آماده فرمان شما هستند... شما هزاران شاگرد دارید... و اینکه چرا قیام نمی کنید علیه دستگاه خلافت و حکومت را به دست بگیرید؟! امام تامل کردند که او حرفهایش را بزند بعد به او فرمودند: برخیز و به آن تنور داغ داخل شو! سهل که ماتش برده بود به امام عرض کرد: آخر مولای من.. اگر خطایی از من سر زده مرا ببخشید.. عفو کنید! امام فرمود: از تو گذشتم..!!؟؟ لحظاتی بعد هارون مکی (از یاران با فای امام) وارد شد و عرض سلام کرد. امام جواب سلام او را دادند و بلافاصله فرمودند: هارون! کفشهایت را بیانداز و به تنور داخل شو! هارون بدون تامل به داخل تنور رفت! لحظاتی گذشت و امام از حال و احوال اوضاع مختلف از سهل سوال می پرسید.. ولی سهل همچنان حیرت زده بود؛ امام به او فرمود: چه شده سهل؟.. نگرانی؟! عرض کرد: هارون مکی در تنور... امام فرمود: برخیز که به سراغ تنور برویم. آنگاه که در تنور را امام برداشتند.. سهل می گوید: هارون را دیدم که چهارزانو در داخل تنور و در میان آتش نشسته است! آنگاه امام به من فرمودند: در خراسان چند یار مانند این هارون مکی داریم؟! سهل گفت: به خدا قسم که یک نفر هم وجود ندارد.. حضرت فرمودند: ما تا زمانی که حتی پنج نفر یار و یاور نداریم قیام نمی کنیم!!
|